من از پیر شدن می ترسم . از ازدواج می ترسم . مرا از تدارکِ سه وعده غذا در روز معاف کن .
مرا رها کن از قفسِ بی رحمِ زندگیِ روتین و تکراری . می خواهم آزاد باشم .
می خواهم بیاندیشم . می خواهم به همه چیز واقف باشم .
فکر می کنم دوست دارم خودم را "دختری که دوست داشت خدا باشد" بنامم ...
دختری با اسانس عاشقی ...
برچسب : نویسنده : mahsaesteghlalona2o بازدید : 97