وقتی شاطرعباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشتدلم میخواست جای شاطرعباس بودم.
وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نانهای داغ باشم.
وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه ی در را میکوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم.
وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم.
بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت و
برچسب : مستور, نویسنده : mahsaesteghlalona2o بازدید : 84